top of page

شمشیر شمشیر

خلاصه

در زمان بلاها و جنگهای بزرگ ، مرد جوانی پا به عرصه وجود می گذارد که یاد می گیرد شمشیری بسازد که تصور می شود افسانه ای است. با این حال ، آزمایشی است که اگر بخواهد شمشیر بزند باید آن را تحمل کند  و نعمت ها را به ارمغان بیاورد  آزادی  در مسیح.

The Sword of Swords.jpg

طبل های نبرد روستائیان را در حال حرکت به حرکت درآورد. مهم نبود که آنها فقط دو نبرد را برای بردگی از دست داده بودند ، این روستاییان گزینه ای نبودند. زنان و کودکان اسلحه به دست گرفتند تا در کنار مردان بپیوندند.

 

طبل های چوبی با همان دستهایی که این ماشین های جنگی را ایجاد کردند ، به ضرب و شتم خود ادامه می دادند ، که اگرچه برای رقص و جشن استفاده می شد ، اما اکنون برای تزریق آدرنالین استفاده می شد. گام به گام روستاییان با یکنواختی راهپیمایی کردند ، دا-دا-دا بوم-بوم-بوم ، دا-دا-دا بوم-بوم-بوم.

 

اگرچه برخی از آنها کشاورز ، معلم و نجار بودند ، اما به هر روستایی جنگیدن ، دفاع و حفاظت آموزش داده شد. این رتبه ها افزایش یافت و گسترش یافت تا درگیر شوند ، اما من قبلاً می دانستم چه چیزی برای آنها در نظر گرفته شده است. شروع کردم به تصور وقایع در حال وقوع که قرار بود رخ دهند ، انگار که پیشگویی شده بود.

 

من آنچه را که قبلاً بارها شاهد آن بودم مشاهده کردم. زمین از انبوهی از نیروها که به سوی یک پیروزی پیروزمندانه حرکت می کردند ، تکان خورد. روستاییان تیرهای زیادی را رها کردند که رتبه اول و دوم را از بین برد. هیچ پیکان هدف خود را از دست نداد ، هنوز تعداد زیادی دشمن وجود دارد. فراتر از تپه ها و دوردست ها ، که تصور می شد سایه های ابرها هستند ، لشگرهای دشمن بی پایان بود.

 

با نفوذ به پدافند خارجی ، همه لشگرهای دشمن وارد عمل شدند. مهم نبود که چند دشمن کشته شدند زیرا تعداد بیشماری بیشتر بود. روستاییان واحدهای پیاده نظام خود را مستقر کردند ، اما آنها مطابقت نداشتند. صدای جیغ بلندتر از برخورد فلز بود. نمی توانم تشخیص دهم که صداهایی که می شنیدم ناشی از خود هجوم بود یا از خاطرات در ذهنم می پیچید.

 

من هنوز یک پسر بچه بودم که از همان بلایایی که در روستای خودم رخ داد ، فرار کردم. مهم نیست که مردم من از دوران جوانی برای جنگیدن آموزش دیده اند یا بیشتر جنگجویان شاه از روستای من گرفته شده اند. یک نیروی قاطع ما را از بین برد. من به عنوان تنها بازمانده ، در جستجوی دیگران در حومه شهر سفر کردم. با گذر از ویرانه های بیشماری عاری از بازماندگان ، امیدم فرو ریخت. درست در همان زمان که زمین ساکت شد ، به پشت سر نگاه کردم تا گروهی را ببینم که به سمت جلو حرکت می کردند.  

 

با نزدیک شدن به روستای سوزان قبل از اینکه ساعت نور به زودی سپری شود ، تندی از باد بر روی شانه ام حرکت کرد. دود را از بین برد و در کمال تعجب من یک مرد جوان را آشکار کرد. پس از جستجوی کوتاه مدت برای بازماندگان ، او دوباره داد و فریاد کرد. هیچ کس جواب نداد ، نه به اندازه یک زمزمه. کلمات او نیز بازتابی نداشت زیرا تپه ها و کوه ها بسیار ترسناک بودند که گروهی که همه چیز را در مسیر خود مصرف می کردند زیر پا گذاشته و خرد شوند.

 

آن شب مرد جوان در روستای متروکه خود که در آن شب آوار همچنان در حال سوختن بود ، چکش زد. ماهیچه هایش قوی ، لاغر و قوی بودند. عرق از منافذش سرازیر شد. کوره با شعله های آتش حباب زد. بخارها با آواز خواندن دست ها و ساعدش بیرون می زدند. شمشیر می درخشید ... شاید حتی درخشان تر از شعله ای که با آن جعل می شد. به نظر می رسید بیشتر از آتش ساخته شده تا فلز. آیا می تواند یک عنصر ناشناخته باشد؟ من تعجب کردم.

 

کنجکاو شدم ، نزدیکتر شدم. با تعجب دیدم که دارد در حال چکش زدن گریه می کند. اشکهایش فوراً بخاطر افتادن بر شمشیری که او تا می کرد بخار شد. او در جنگ مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود و همه کسانی که می شناختند رفته بودند.  

 

اگر وقتی سرش به سنگ بزرگی برخورد می کرد بیهوش نمی شد ، سرنوشت او سرنوشت هم روستاییانش می شد. اسب پرورش دهنده او کنترل خود را از دست داده بود و از چهل تا پنجاه نیزه که به سمت بیرون پرتاب می شد بر او سرنگون شد. سرش زخم خورده بود و خون در امتداد گردن و پیشانی او پوسته پوسته شده بود. علیرغم همه ی تحمل های او ، من تعجب کردم که او مثل من قلبش را از دست نداده است. من استقامت او را برای آماده سازی یک سلاح جدید تحسین می کردم ، اما تفاوت چندانی نمی کرد.

 

در حال حاضر ، جنگجوی جوان تقریباً سه روز بدون غذا ، خوابیدن و خروج از ریخته گری پدرش جعل کرده بود. تپش چکش با نواختن طبل راهپیمایی درست قبل از نبرد ادامه داشت و آدرنالین را به سینه جنگجو پمپ می کرد.

 

مرد جوان ابتدا در کودکی مهارتهای خود را کسب کرد. پدرش ، آهنگر شهر ، او را به عنوان شاگرد خود انتخاب کرد. در آن زمان بود که او هر شمشیری را که پدرش ساخته بود به کار می برد. بنابراین ، او سرانجام استاد شمشیرباز و استاد شمشیرباز شد. در صورت وجود هرگونه نقص ، هر گونه ایراد در تیغه ، آن را در آتش می اندازیم. صرف نظر از تلاش ، هر چیزی کمتر از کامل برای کسی که از آن استفاده می کند مضر است. شمشیر زندگی و قدرت رزمندگان بود که امرار معاش یک روستا به آن وابسته بود.  

 

با نزدیک شدن به همتای درون آهنگری ، متوجه شدم که در طول تیغه کتیبه ها و طرح های پیچیده ای وجود دارد که من آنها را نمی شناسم. من تا به حال در مورد شمشیری نشنیده بودم که به اندازه این شمشیر تا شود. در پایه دستگیره نوعی عقیق شفاف وجود داشت که با درخشندگی آتشین شبیه شعله های آتش از کوره درخشید. به نظر می رسید که این سنگ به نوعی آتش را در درون خود محبوس کرده است.

 

وقتی فکر می کردم شمشیر بالاخره تمام شده است ، مرد جوان تیغه را در قلب کوره فرو برد ، جایی که داغ ترین حالت را می سوزاند. کوره داغ شد ، من می ترسیدم که منفجر شود ، اما او با عجله به بیرون رفت تا شمشیر را در نهر یخ زده فرو کند. وقتی یخ شکسته شد و بخار خروج کرد ، گوش هایم را از بیدگی پوشاندم.

 

وقتی شمشیر را بیرون می کشد ، رنگ های رنگارنگ می درخشید. یخ ها کیلومترها شکسته و به جای نهر ، دریاچه ای عظیم آشکار شد. مرد جوان از یک تکه یخ به دیگری پرید. حرکت او سریع بود ، اما پای او مطمئن بود ، اگرچه تخته های یخ بالا و پایین می لغزد. با رسیدن به آن سوی دریاچه ، در احترام بی صدا به زانو افتاد.

 

به شمشیری خیره شدم که بارها تا شده بود تا وقتی که تیغ آن تقریباً آنقدر خوب بود که دیده نمی شد. به دلیل درد شدیدی که داشتم سریع برگشتم. وقتی ناراحتی را از چشم هایم دور کردم ، متوجه خون در انگشتانم شدم. آن زمان می دانستم که این یک شمشیر معمولی نیست. احترام زیادی را به همراه داشت فقط می توان آن را برای چند لحظه در یک زمان مشاهده کرد.

 

شمشیر با اطمینان بی وقفه گفت: "ما تا زمانی که یک نفر با من متحد شود به عنوان یک نفر می جنگیم." آنقدرها هم صدای تکان دهنده در صدای آن شنیده نمی شد. به همان اندازه زیبا و عاقلانه بود. حالا فهمیدم چرا مرد جوان زحمت کشیده است.

 

ادامه داد: "من به شما این فرصت را می دهم که باعث افتخار من شوید ، اما شما هنوز تمام شده اید." مرد جوان سپس به کوه هدایت شد.

 

شکاف منتهی به کوه کاملاً تاریک بود. وحشت از ناله و ناله در غار طنین انداز شد - کلمات انسانی با لهجه هایی که شبیه موجودات دیو به نظر می رسید. مشعل با نفس این موجودات چشمک می زند و کم نور می شود. حالا می دانستم کور و وابسته بودن چه حسی دارد ، وقتی روی سنگ های سست برخورد کردم. از دستانم برای راهنمایی در امتداد دیوارها استفاده کردم و سعی کردم پاسخی را که وارد کرده بودیم پیدا کنم تا بتوانم فرار کنم. وقتی مشعل خاموش شد ، با شنیدن نزدیک شدن موجودات وحشت کردم. درست در آن زمان شمشیر به سرعت درخشید. با نگاهی به اطراف ، نگران بودم که هیچ موجودی در چشم نیست. فقط سایه هایی در امتداد دیوار وجود دارد ، اما با تابش نور از شمشیر این محو ها ناپدید شدند.

 

جوان جنگجو وارد تاریکی عمیق کوه شد. هوا نازک و خفه کننده بود. سرم سبک به نظر می رسید و بدنم با هر قدم ضعیف تر می شد. ناگهان ، گروهی از هیولاهای دیو از سایه های تاریک ظاهر شده و حمله کردند. نه تونلی وجود داشت و نه مسیری که از آنجا آمده بودند.

 

برخی از آنها غول های تنومند بودند ، برخی دیگر کوچک و در عین حال بسیار سریع ، و برخی دیگر آنقدر ناخوشایند نگاه آنها یک سلاح مسحور کننده بود. آنها بدون توجه به من ، با یک خواسته - برای حمله و خرد کردن نور - پیشرفت کردند. مرد جوان به سمت چپ و راست حرکت کرد ، با فشار و مسدود کردن ، چاقو و جلوگیری کرد.

 

لژیون دیگری به سرعت ظاهر شد و برای جلوگیری از حرکت او به جلو مبارزه کرد. با این حال ، همه کسانی که متهم بودند ، او را به هم زد تا اینکه آنها در عقب نشینی شکست خورده تسلیم شدند و متوجه شدند که نمی توانند بر قدرت جنگجو غلبه کنند. همانطور که آنها رفتند یا از نظر ناپدید شدند ، تازیانه ها به جلو پرتاب شدند. برخی با تکه های آهنی ، تیغ تیز که زره و لباس او را پاره کرده و گوشت او را خراشیده است.

 

هر دو مچ پای او به طور ناگهانی به هم چسبیده بودند ، از حرکت به هم چسبیده بودند ، آنها تازیانه های خود را زدند تا شمشیر را از چنگال او دور کنند. درست در همان لحظه دست راست او که شمشیر را در دست داشت با تازیانه ای برخورد کرد که تکه های شیشه آتشین پوست او را سوراخ کرده بود. هرچه بیشتر چنگال خود را محکم می کرد ، تکه ها بیشتر قدرت او را تضعیف می کردند.

 

خنجرم را گرفتم و به سمت پای چپش رفتم تا تازیانه را برش دهم ، اما تیغ آن آب شد. با این حال ، این کافی بود که حواس حیوانات را منحرف کند. وقتی دست راست او را آزاد می کردم ، صدها قلاب را روی تکه های انتهای شلاق می دیدم که برای محکم کردن چنگک و جدا کردن زره و گوشت از آنها استفاده می شد. پای چپش را شل کرد و من را از راه آسیب به عقب بیرون کرد. در حالی که شلاق ها از شدت وحشت می تپیدند گوش هایم را پوشاندم.

 

با تکه تکه کردن لباسش ، مچ مچ دست راستش را پیچید در حالی که هنوز به سرعت مانور می داد تا شلاق هایی را که به سمت او حرکت می کردند ، قطع کند. در همه جهات ، او به سمت جانوران شتافت تا آنها را تحت مراقبت قرار دهد. آنجا بود که متوجه شدم تازیانه ها زبان حیوانات دیو هستند و برخی دیگر دم یا اندام. آنها که دیدند آنها نیز نمی توانند بر او قدرت دهند ، عقب نشینی کردند.

 

وقتی به دنبال مرد جوان می رفتم ، شگفت زده می شدم که هیچ موجودی در موجوداتی که او کشته بود وجود نداشت. آنجا بود که فهمیدم این شمشیر شمشیر است! این می تواند قلب مردان را سوراخ کند. من ، مانند بسیاری دیگر ، در مورد آن شنیده بودم ، اما هیچ کس تا به حال آن را ندیده بود. کمتر کسی تصور می کرد که این چیزی بیش از یک افسانه باشد. این شمشیر مدت ها قبل از شروع زمان وجود داشت ، زمانی که افسانه های قدیمی در آنجا ساخته می شد. این مرد می دانست چگونه شمشیر شمشیرها را جعل کند ، اما من تعجب کردم که چرا این کار را زودتر انجام نداده بود.

 

جنگجو برگشت و با من تماس چشمی برقرار کرد و به من نشان داد که افکار من را می داند. ابتدا ترسیدم ، اما وقتی نگاهش را نگه داشت ، ترس من از بین رفت. چند وقت بود می دانست که من او را دنبال می کنم؟

 

با فاصله از بازوها دورتر رفتم و وقتی هوا بیشتر از قبل خفه شد ، بیشتر حرکت کردیم. با جاری شدن آب از دیوارها ، مسیر لغزنده شد و در حال نزول بود. وقتی پایم را از دست دادم ، به سمت پایین سر خوردم وقتی مرد جوان دستم را گرفت. پاهایم روی قطره آویزان شده بود.

 

پیش از ما گستره ای بی پایان بود. اندازه گیری میزان گسترش آن غیرممکن بود ، اما به نظر می رسید طولانی تر و گسترده تر از خود کوه است! مرد جوان سنگی را روی زمین پرت کرد. من گوش دادم ، اما هرگز نشنیدم که به پایین برسد. با این حال ، صدایی بلند شد: "کسانی که تا اینجا آمده اند ...

 

... اگر ادامه ندهند از بین می روند. " سنگهای سست از پژواک سقوط کردند. بدنم از ترس می لرزید. سعی کردم آن را مالش دهم ، اما موهای بازوی من دست هایم را سوزاند. چگونه می توانیم از این شکاف بزرگ عبور کنیم؟ در کمال تعجب ، مرد جوان شروع به گریه کرد. وقتی اشکهایش روی زمین افتاد ، آنها به یک گودال تبدیل شدند.

 

با خودم فکر کردم هیچ وقت برای این کار نیست. هنگامی که همان کلمات بیرون آمدند دیوارهای غار دوباره ارتعاش کردند. وقتی صخره ای عظیم به طرف ما تکان خورد ، کنار میروم. وقتی روی زمین افتادم ، به عقب نگاه کردم ، او را دیدم که درست به موقع برخاست و تخته سنگ را به دو نیم تقسیم کرد.  

 

سپس با شمشیر به گودال ضربه بزنید ، پلی روی عرض آن ایجاد شد. من اکنون می دانستم که اشک های غم و اندوه راه خوشبختی را هموار می کند ، برای کسانی که گریه می کنند ، امیدوار به چیزی بهتر هستند. مطمئناً کسانی که بیشترین استقامت را داشته اند باید خوشبخت ترین باشند.

 

هنگامی که جنگجو شروع به پیشروی می کرد ، حرف شمشیر را به یاد آوردم: "... اما شما هنوز تمام شده اید." این شمشیر نبود ؛ بلکه مرد جوان باید خود را شایسته شمشیر زدن بداند.

 

وقتی مسیر شروع به عقب نشینی از طاقچه کرد ، به لبه وسعت نزدیک شدم. با یادآوری اینکه موجودات دیو هنوز در آنجا بودند ، سریع پریدم. بعد از به دست آوردن تعادل ، با عجله دنبالش رفتم.

 

بعد از چند ساعت به خروجی آن طرف کوه رسیدیم. دود آسمان را از غارت روستاهای مجاور فرا گرفت. با عبور مستقیم از روستاها ، برای حفظ ارتباط با او مشکل داشتم. در امتداد مسیر ما جنازه هایی به چپ و راست بود. طبق تجربه ما ، هیچ بازمانده ای پیدا نکردیم.

 

ظاهراً بدون دلیل ، مرد جوان سریعتر شروع به دویدن کرد. پس از دویدن چندین مایل ، سرانجام دشمنی را دیدم که او را تعقیب می کرد. احساس ترسو می کردم. این جنگجوی جوان وارد جنگ شد و بسیاری از مأموران را کشت. او در حالی که می چرخید و کبوتر می زد ، ضربه می زد و فشار می داد. حرکات او سریع و در عین حال کنترل شده بود. او واقعاً شمشیر زن باشکوهی بود. دشمن با دیدن اینکه با شکست روبرو است ، عقب نشینی کرد.

 

مرد جوان شمشیر خود را به آسمان زد و نور از میان ابرها تابید. روستاییان ، که توسط مهاجمان متفرق شده بودند ، شروع به نزدیک شدن کردند تا این جنگجوی توانا را ببینند. آنها می خواستند بدانند از کجا آمده است ، آنها پرسیدند: "آیا دیگران مانند شما هستند؟"

 

رزمنده حرفی نزد. آنها او را به خاطر شجاعتش تحسین می کردند ، اما من ناراحت شدم که متوجه شدم شجاعت آنها کم شده است. من احساس می کردم به آنها می گویم که آنها نیز شجاع هستند و باید باور کنند. سپس دوباره ، من کی بودم که به آنها چنین بگویم؟ من که برای دفاع از روستای خودم بسیار ضعیف بودم. بله ، من زنده ماندم ، اما برای چه؟ برای زندگی در ترس ، در مخفی شدن؟

 

"آن شمشیر است." برخی در همان نزدیکی اعلام کردند در حالی که دیگران گفتند: "نه ، این فقط یک افسانه است."

 

دشمنان سقوط کرده که توسط جنگجوی جوان کشته شده بودند شروع به بلند شدن کردند. روستاییان از ترس حمله دیگری آسیب دیدند. در کمال تعجب ، کسانی که قلب آنها توسط شمشیر سوراخ شده بود ، همچنان در بازسازی کمک کردند و این روستا را خانه جدید خود انتخاب کردند. در حالی که دیگران که قلب آنها سوراخ نشد ، فرار کردند.

 

"این شمشیر است!" روستاییان فریاد زدند:

 

جنگجو به راه خود ادامه داد و هر روستایی را که می توانست آزاد کرد. هر جامعه ای ، از اینکه او آزادی آنها را نجات داده بود ، سپاسگزار بودند و از او می خواستند که بماند. با این حال ، مأموریت او تمام نشده بود.

 

در روستای بعدی ، دژخیمان بر دفاع غلبه کرده بودند. زنان و کودکان در جهت مخالف به سمت من فرار کردند. من هرگز چهره های ناراحت کننده ای مانند آنها را ندیده بودم. در حالی که آنها فرار می کردند ، شروع به انداختن از تیرهایی کردند که آنها را تعقیب می کردند. مردان به دنبال تجمع مجدد برای حمله بودند ، اما در عوض ، آنها عقب نشینی کردند. چرا فرار می کنند؟ من فکر کردم. فریاد زدم: "بجنگ"!

 

وقتی فهمیدم چرا بدنم تکان خورد و تقریباً زمین خوردم. یک موجود شیطانی شگفت انگیز شبیه انسان مستقیم به من نگاه کرد. وقتی به محیط آخرین خط دفاعی که از زنان و کودکان محافظت می کرد نزدیکتر شد ، به من خیره شد. شمشیر او بسیار شبیه به رزمندگان جوان بود. آن را با خشم آتشین شرور می درخشید و دو برابر بزرگتر بود.

 

در حالی که روستائیان پراکنده در آخرین امید خود برای ایجاد یک سد مستحکم عجله می کردند ، حامیان به درجه های پشت سر قهرمان اصلی خود سقوط کردند. آنها شمشیرهای خود را بالا و پایین می بردند و آنها شعار می دادند ، اما آنها نیز فاصله خود را حفظ کردند.

 

وقتی زمین زیر پایم می لرزید ، به اطراف نگاه کردم تا ببینم چه اتفاقی می افتد وقتی متوجه شدم جوان جنگجو وارد نبرد می شود. موجود دیو نیز به همین ترتیب شارژ کرد. قدم های آنها به زمین ناهموار می زد. هاله عظیمی از نبرد با شروع به فراخواندن انرژی خود شروع شد.

 

وقتی به ساختمان بی نظیر غول نگاه می کردم ، ناله کردم: "آیا مرد جوان می میرد؟" آنها در درگیری تند و تیز شمشیرها با هم ملاقات کردند و من بسیار خوشحال شدم که دیدم مرد جوان قوت خود را حفظ کرده است. هر کدام به دیگری فشار می آوردند تا ببینند کدام یک از آنها قدرت بیشتری دارد. در ابتدا ، این موجود انسان یک قدم عقب رفت ، اما سپس فشار بیشتری برای بازگرداندن جای خود به پا کرد و باعث شد جنگجو یک قدم به عقب بردارد.

 

آنها با دقت به یکدیگر نگاه کردند و هر دو فشار بیشتری بر موضع خود وارد کردند. آنها مدتی جلو و عقب رفتند ، تا اینکه غول با شمشیر انرژی بیشتری فراخواند و به عقب رانده شد. مرد جوان تلو تلو خورد ، اما به سرعت آرامش خود را به دست آورد.

 

شیطان هیولا در این میان ، با تصور اینکه او را سرنگون کرده است ، به طرف روستاییان و دزدان برگشت. او با تکان دادن شمشیر بالای سرش شروع به تکان و خروش کرد و به اهالی روستا طعنه زد و دژخیمان خود را تقویت کرد. با این حال ، او متوجه می شود که اهالی روستا و مأموران توجه چندانی به او ندارند ، زیرا آنها فراتر از او نگاه می کردند.

 

غول که برانگیخته شده بود ، وقتی متوجه جنگجو شد که در حالت رزمی اش ایستاده بود ، با هر دو دست او را گرفت. هر دو قدم به جلو حرکت می کنند ، انگار که درختان آهنی را از بین می برند.

 

هم روستاییان و هم حامیان برای جلوگیری از جرقه هایی که در هر درگیری شمشیر رخ می دهد ، محافظت می کردند. وقتی یکی از جرقه ها مستقیماً به سمت من حرکت می کرد ، دوپا شدم و برگشتم و دیدم که یک میدان در شعله است. شدت نبرد به حدی بود که با یک حمله می توان صد نفر را از بین برد.

 

در حالی که آنها بار دیگر با هم درگیر شدند ، وزن خود را بر یکدیگر فشار دادند تا جایی که بسیار نزدیک یکدیگر بودند. آرنج آنها به هم برخورد کرده است. زانوی آنها نیز هر از چند گاهی با تغییر موضع برخورد می کند. شیطان پرست ، با پاهای وحشی مانند خود ، یک قدم چپ به جلو و سپس یک قدم راست برداشت. به سمت افتتاحیه ، کمی روی زانوی چپ خم شد و به سمت بالا پرید و زانوی راست خود را در سمت چپ جنگجو زد.

 

مرد جوان که به سمت راست خود می افتد ، می چرخد و به پشت می نشیند. با استفاده از مزیت ، غول بی وقفه بارها و بارها با تمام قدرت خود می چرخد. انرژی جنگجو از بین می رود زیرا جلوگیری از هر حمله سخت تر می شود. با این حال ، از آنجا که حیوان وحشی بلندتر بود ، او بیش از حد نزدیک شده بود. با غلتیدن شمشیر غول به سمت بالا ، غول به سرعت عقب می افتد زیرا تنه او در معرض دید قرار گرفته است.

 

به نظر می رسید که هر دو لحظه ای مکث کردند. من مطمئن نبودم که آیا آنها نیاز به نفس کشیدن دارند یا در حال ارزیابی مجدد یکدیگر هستند. این جانور قوی تر و بزرگتر بود و بنابراین شارژ شد. رزمنده با هر ضربه ای مطابقت داشت و این غول از نظر قدرت چه برتری ای نسبت به او داشت ، آن را با چابکی جبران کرد. با خودم فکر می کردم که مطمئناً این جنگجو از همه آنهایی که در افسانه های کودکی ام شنیده بودم قوی تر است. با این حال ، دیدن افسانه ای شدن یک جنگجو ، خود یک اثر تاریخی بود.

 

در مجاورت یکدیگر ، شیطان شیطان به صورت افقی گردن را هدف گرفت. مرد جوان یک قدم بزرگ عقب برداشت و سر و تنه اش تا آنجا که ممکن بود به عقب خم شده بود. این غول با گذاشتن دست چپ خود روی زمین ، سریعاً به داخل رفت تا ضربه بزند. با این حال ، جنگجو به عقب برگشت و یک ضربه راست به چانه غول پیکر وارد کرد.

 

با شگفتی ، موجود دیو نگاهش را ثابت کرد و خون آلوده را از کنار لبش پاک کرد.

 

او با عصبانیت با احضار انرژی بیشتر به قدرت می رسد. لژیونهای او از دست دادن قدرتشان ضعیف شده بودند. روستاییان متوجه این امر شده و با جمع آوری قدرت خود ، حمله را آغاز کردند.

 

این غول تنها برای فریب دادن رزمنده جوان با گام سریع در جهت عقب با چرخش صد و هشتاد درجه به جلو حرکت می کند و با دست راست خود برای گردن تکان می خورد ، اما تنها می تواند از دست برود. با این حال ، دست چپ او به سینه می رود.

 

بازوها و شانه های جنگجو از شدت درد و نیروی ضربه به داخل خم شد. او سعی می کند شمشیر خود را برای یک بلوک بالا بیاورد ، اما هنوز مبهوت است و نمی تواند ضربه غول پیکر را منحرف کند. تیغه ، صاف و تمیز ، زره و استخوان را جدا کرد.

 

احساس کردم درد شدیدی در قفسه سینه ام نفوذ می کند ، در حالی که جوان جنگجو به زانو در می آید. با یک دست که زخم را در سمت چپ خود پوشانده بود ، دست دیگر شمشیر خود را که تا حدی در زمین فرو رفته بود ، گرفت.

 

این جانور شبیه انسان ، دستان خود را برای آخرین گام بلند کرد تا به زندگی جنگجو پایان دهد. جنگجو دست چپ خود را روی سنگ مجاور او گذاشت تا وزنش را محکم کند. او با یک چنگ محکم به عقب ، شمشیر را از زمین بیرون آورد و قوسی ایجاد کرد که حمله را منحرف می کرد. سپس با شلیک تیرکمانش ، سنگ را کنار زد تا شمشیر خود را وارد کند.

 

دیو دهان گشاد و یخ زده در کمال ناباوری به شمشیری که از زره شکمش سوراخ می شد ، نگاه می کرد. جنگجوی جوان ، با برگشتن به موقعیت دست جلو ، شمشیر خود را بیشتر به سمت بالا فشار می دهد و روی پای خود ایستاده است. شمشیر غول مانند یک ستون برنزی که به زمین برخورد می کرد ، تکان خورد و افتاد.

 

دژخیمان پراکنده شدند اما برخی سعی کردند شمشیر غول را بردارند ، اما خیلی سنگین بود. همچنین کف دست و انگشتان آنها را نیز سوزاند. در همان زمان شمشیر از نظر آنها ناپدید شد و آنها فرار کردند.

 

جنگجو علیرغم ضربه مهلک به طرف من تکان خورد. می خواستم عقب نشینی کنم و فاصله ام را حفظ کنم ، با این وجود دیدم که به سمت او قدم می زنم. همینطور که متوجه شدم ، شمشیرش در حال چکیدن است. اشک کسانی که برای امید گریه کرده بودند از تیغ پایین سرازیر می شد.

 

"این شمشیر امید آنهاست!" جنگجو فریاد زد: این امید ابدی را فراهم کرد که با هر قطره اشک قوی تر می شد. چه بزرگ و چه کوچک ، شمشیر هیچ اشکی را رد نمی کند.

 

شمشیر با اطمینان کامل گفت: "آزادی همیشه بهایی دارد. هرچه آزادی بیشتر باشد ، بهایی که باید پرداخت شود بیشتر است و بزرگترین آزادی به زندگی شما نیاز دارد. " به جنگجو نگاه کردم تا ببینم شمشیر با من صحبت می کند یا با او.

 

"آیا این شمشیر را بر می داری؟" جوان جنگجو پرسید.

 

به این فکر کردم که چقدر شجاع است و سرباز بودن به چه معناست. من اما-

 

"شما از ابتدا با من بودید. شما از من پیروی کرده اید ، از من یاد گرفته اید و اکنون می توانید کارهای بزرگتری انجام دهید. "

 

پس از یک لحظه سکوت برای تأمل ، او دوباره گفت: "یا اجازه می دهید دیگران سقوط کنند."

 

اگرچه به نظر می رسید قامت او مانند قبل قوی است ، اما من او را در حال خم شدن به زانو تماشا کردم. با كاهش قدرت بدن ، دست راست او دست را در دست گرفت و با تمام قوا آن را نگه داشت تا از سقوط جلوگیری كند.

 

من پاسخ دادم: "اما من لیاقت ندارم."

 

"به همین دلیل از شما پرسیدم. اگر باور داشتید که شایسته هستید ، من شخص دیگری را انتخاب می کردم. شمشیر شما را شایسته می سازد. " با این کلمات پایانی ، مرد جوان آخرین نفس خود را رها کرده بود. به خاطر آوردم که هنگام جعل شمشیر ، او گریه کرده بود. او در آن زمان می دانست که این امر به قیمت جان او تمام می شود. اندوه او شادی مرد دیگری بود.

 

شمشیر شروع به سوسو زدن به داخل و خارج کرد ، بنابراین من سریع آن را گرفتم.

 

"از مرد جوان ناراحت نشوید. می بینی ، برای بودن با من ، باید با من یکی باشی. او حتی در حال حاضر با من است. شما همچنین باید بدانید که او شما را انتخاب کرده است زیرا من قبلاً شما را انتخاب کرده بودم. "  

 

"اسم شما چیست؟" من پرسیدم.

 

"شما قبلاً می دانید."

 

من نام فولکلور آن را می دانستم ، اما مطمئن نبودم که نام واقعی آن نیز هست. "تو شمشیر شمشیر هستی!" من اعلام کردم موجی از قدرت به سراغم آمد. ترس ، حتی در کمترین میزان ، از بین رفت.

 

ذهن من شروع به همگام سازی با شمشیر کرد. این فکر هر اندیشه من را می دانست و تا حدی من خود آن را می شناختم - حداقل آن چیزی که می خواست من بدانم. نیازی به صحبت نبود ، با این وجود شمشیر گفت: "بگذار زمان را هدر ندهیم. برو! »

 

نویسنده

کیت یریساری استیتسون

ویراستاران خلاق

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

ویراستاران

جورج استیتسون

ترزا گارسیا استیتسون

Aniekan Udoh

© 23Aug2021 اولین انتشار Keith Yrisarri Stateson

نام ها بر اساس حروف الفبا در هر فیلد ، صرف نظر از میزان مشارکت فردی ، ذکر شده اند.

bottom of page